یادت هست؟ (به یاد دوست پرکشیده ام مرتضا رضایی کلج)

من در مهرماه سال ۱۳۷۵ و بعد از قبولی در کنکور مرحله ی دوم، در رشته ی ریاضی دانشگاه تهران ثبت نام کردم. بعد از دو ترم تحصیل در رشته ی ریاضی و بنا به دلایلی بسیار موجه برای خودم همزمان با تغییر رشته از ریاضی به عمران به دانشگاه شهر خودم یعنی محقق اردبیلی منتقل شده و در رشته ی مهندسی عمران مشغول به تحصیل شدم.

روزهای اول دانشگاه را هیچ وقت فراموش نمی کنم. اولین نفری که در دانشگاه آشنا شدم مرتضا رضایی

بود. پسری بسیار مودب، مهربان، باهوش و دوست داشتنی. مدال برنز المپیاد کشوری در رشته ی ریاضی را گرفته بود و بعدها فهمیدم که لیاقتش خیلی بیش تر از این هاست. مرتضا اهل زنجان بود. پدرش مهندس عمران بود و در آزمایشگاه مکانیک خاک زنجان کار می کرد. از همان اولین دیدار دوستی عمیقی بین من و مرتضا شکل گرفت و در طول دو ترمی که در تهران تحصیل کردم تقریبن بیش تر ساعات شبانه روز را باهم بودیم. مرتضا به همراه شش نفر نخبگان ریاضی به هنگام بازگشت از مسابقات ریاضی دانشگاه های کشور که در اسفند سال ۱۳۷۶ در اهواز برگزار شده بود در سانحه ی سقوط اتوبوس حامل دانشجویان به رودخانه در پل دختر زندگی را بدرود گفت و برای همیشه تنهایم گذاشت. علیرضا سایه بان، مجتبی مهرآبادی، فرید کابلی، علی حیدری، آرمان بهرامیان و رضا صادقی هم در این سانحه جان خود را ازدست دادند. رویا بهشتی و مریم میرزاخانی هم در آن اتوبوس بودند و علیرغم جراحات نسبتن شدیدی که داشتند از آن حادثه ی تلخ و فراموش نشدنی جان سالم به در برده بودند.

امشب می خواهم برای مرتضا نامه بنویسم. بی مقدمه شروع می کنم:

سلام مرتضا! امشب دلم می خواست با تو حرف بزنم. تو که خبر نداری این روزها دست به قلم هستم و می نویسم. با خودم گفتم چی از این بهتر که نامه ای هم برای تو بنویسم. نمی دانی چقدر دلتنگت هستم. شب های بهاری اردبیل بی دلیل مرا به آن دو ترمی که باهم گذرانده بودیم می کشاند. برمی گردم به گذشته  و دلم عجیب هوای تو را می کند. اولین روز دانشگاه هیچ وقت یادم نمی رود. حوالی ظهر بود که من بعد از ۱۰ روز خوابگاهم مشخص شده بود. خوابگاه ۱۶ آذر  در خیابانی به همین نام و چسبیده به ضلع شرقی دانشگاه تهران. خوابگاه ۱۶ آذر ساختمانی ۷ طبقه در تقاطع نصرت قرار داشت. طبقه ی چهارم اتاق ۴۰۱٫ کلید اتاق را تحویل گرفتم و آمدم بالا. یادت هست که در زدم و تو در را بازکردی. نمی دانم چرا همان لحظه ی اول حس کردم که تو از همان هایی هستی که زود می روند. بعدها هم هر از گاهی که نگاهت می کردم همین حس سراغم آمد. چیزی در نگاهت بود که خیلی ها نمی توانستند ببینند اما من همان نگاه اول تا آخرش را خوانده بودم.

یادت هست کلکسیون هم اتاقی هایمان؟ علی دلیران سبزه وند از بروجرد، محمدهادی نقیشینه ارجمند از کرمانشاه- البته اصالت اصفهانی داشت- علیرضا کاویانی از رشت، محمدجواد رهامی از قم، میربهرام شیرینی از اردبیل و مرتضا رضایی از زنجان؟ خودت هم خوب می دانی که از بین ما شش نفر خودت از همه ی ما سرتر بودی.

یادت هست این جواد چقدر دلش می خواست این هادی را قانع کند و با او بحث می کرد؟

یادت هست بحث های هادی و علی با جواد؟

علیرضا را یادت مانده که بیش تر وقت ها منزل داییش می رفت؟ چقدر این علیرضا باکلاس بود و اهل ذوق و هنر و نوشتن و شعر و کتاب و موسیقی. راستش مرتضا معنی خیلی از حرف ها و کارهای علیرضا را بعدها فهمیدم. خیلی دلم می خواهد خبری از علیرضا و بقیه بچه ها داشته باشم. راستی مرتضا تو که می توانی اگر سراغی از بچه ها داری حتمن به من اطلاع بده.

یادت هست کلاس زبان خانم مقدسیان راد؟ روزی که می خواست آزمون بگیرد و من و تو کلاس را تعطیل کردیم؟

راستی مرتضا یادت می آید که چه کلاس هایی را تعطیل کرده ام؟ حالا که به آن کلاس ها فکر می کنم هم تعجب می کنم و هم خنده ام می گیرد.

یادت هست امتحان میان ترم فیزیک ۲ را تعطیل کردیم و بعضی از دخترها مخصوصن خانم روشن خیلی اعتراض کرد و استاد شهبازی مجبور شد امتحان بگیرد و همین خانم روشن ۸ گرفت و من ۱۶ شدم؟

یادت هست از کلاس فیزیک جیم شده بودم و در محوطه ی دانشکده فوتبال بازی می کردم و استاد بابت همین یک جلسه ۴ نمره از پایان ترم من کم کرد؟

من که یادم نرفته امتحان پایان ترم فیزیک ۲ که با کمک تو ۱۸ شدم و به لطف فوتبالی که بازی کرده بودم آقای شهبازی ۱۲ داد؟

شب های زیبای تهران یادت هست؟ پارک لاله؟ ساعت ۲۳ حتمن باید برمی گشتیم خوابگاه؟ یادت هست مرتضا؟

یادت هست یک شب این هادی را حسابی اذیت کردیم و تلفنی حالش را گرفتیم؟ چقدر این پسر ترسو بود و تا رسیدیم خوابگاه مثل گچ سفید شده بود؟ چقدر سر همین شوخی کتک خوردیم مرتضا.

بازی ایران و کره جنوبی را یادت می آید؟ دکتر منیری که عصر ساعت ۱۷ کلاس داشتیم و می گفت شما به عمد برق دانشکده را قطع کردید که به تماشای فوتبال بروید؟

کلاس های دکتر شفیعی ده آباد یادت هست؟ چه رابطه ی صمیمی با پسرها داشت و برعکس با دخترهای کلاس تند برخورد می کرد؟

اصلن اسم هم کلاسی ها را به یاد داری مرتضا؟ من که همه را ازبر هستم. همین الان لیست اسامی کلاس را برایت می نویسم. از آقا و خانم فاکتور می گیرم و فقط اسامی را می نویسم:

علیرضا آسیابانی، فرشته آزمون، مهناز ایمن، فاطمه رحیمی، مهناز روشن، مهدی ترکمان، مهناز تجملیان، علیرضا عصاری کامران شکروند مقدم، جواد دمیرچلی، مهدی ناطق، فریدون درخشانی، ساناز کمالی، مهدی رحیمی، گلدیس رجبعلی پور، علی شاکر و بقیه.

مرتضا پسری بود اتاق ۴۰۹ معماری می خواند علی حقیقی الان تو بانک همکارم هست البته ایشان تهران و اداره ی ساختمان هستند و من اردبیلم.

من که خوب یادم هست چقدر از مریم میرزاخانی می گفتی و چه خوب ایشان را شناخته بودی. اصلن تو بودی که برای اولین بار اسم خانم میرزاخانی را آوردی و گفتی که المپیاد باهم بودید.

مرتضا نمی دانی الان که از تو می نویسم چقدر مشتاق و دلتنگ دیدارت هستم. چهره ی دوست داشتنی تو را با آن لباس های اسپرتی که همیشه خوش تیپ نشانت می داد همین الان جلوی چشم هایم می بینم.

سه شنبه های کانون ریاضی یادت می آید؟ هر مسئله ی سختی هم که مطرح می شد چهارشنبه جوابش را می نوشتی؟

حیف از تو مرتضا! حیف که زود رفتی.

نیمه شبی که آن اتفاق تلخ افتاد ساعت حدود ۲ بود که هراسان از خواب بیدار شدم. ۲۶ اسفند ماه بود. دوهفته قبل تلفنی باهم حرف زدیم و تو مثل همیشه خودت را باور نداشتی و من محکم و مطمئن می گفتم که نفر اول می شوی. روز ۲۵ اسفند به خوابگاه زنگ زدم و گفتند دانشجویان به تعطیلات عید رفته اند و تلفن خوابگاه ها وصل نیست. دلم طاقت نیاورد و زنگ زدم منزل تان  و مادر جواب داد. هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کنم که صدای مادر زنگ جیبی داشت. مادر به من گفتند که مرتضا تهران هست و من که با تهران تماس گرفته بودم چیزی نگفتم. دلواپس شدم و تا همان ساعت ۲ بامداد مضطرب بودم. به یاد اولین دیدارمان افتادم و آن لحظه ای که حس می کردم تو از همان هایی هستی که زود می روند و تو زود رفتی مرتضا. خیلی زود رفتی. من هنوز باور نکرده ام که رفته ای. فقط یک عکس از تو دارم. ۲۵ سال از آن زمان گذشته و من هنوز نتوانسته ام باور کنم که تو رفته ای. مثل کسی که از خواب عمیقی بیدار شده و نمی داند خواب است یا بیدار، من هنوز هم نمی دانم رفته ای یا نه.

۷ سال پیش با همسر و دخترم رفته بودیم زنجان. حدس می زنی تا کجا رفتم؟ سبزه میدان، کوچه فهری و … پاهایم توان رفتن به در منزل تان را نداشت. سر کوچه ی شما ایستادم و فقط نگاه کردم. درست است که فروغ گفته که «تنها صداست که می ماند» اما برای من فقط نگاهی ماند و آهی برای همیشه.

بعد از تو مریم میرزاخانی و فریدون درخشانی مدال فیلدز گرفتند. راستی مرتضا خانم میرزاخانی هم ۵ سال قبل پیش شما آمده. مریم میرزاخانی همیشه جزو اولین ها بود. بعد از رفتنش هم اولین بانویی بود که بعد از انقلاب عکس بدون حجابش روی مجله ها و نشریات چاپ شد. مستندی به نام «دختر جبر» در مورد ایشان تهیه شده که هر موقع فرصتی پیش بیاید آن را تماشا می کنم. می توانید همدیگر را ببینید؟ از اساتید چه کسانی آنجا هستند؟ دکتر شهبازی، گودرزی، دکتر شفیعی و ….

نمی دانم این روزها چه اتفاقی افتاده که بی قرار دیدار تو هستم. شده ام آدم همان زمانی که روزها و شب هایم را حضور تو پر کرده بود. هیچ وقت نتوانستم جواب این سوالم را پیدا کنم که با این همه همکلاسی ها و دوستان دبیرستانی که در دانشگاه باهم بودید با من صمیمی بودی و من چقدر قدر لحظه های با تو بودن را ندانستم.

بعد از رفتن تو من در اردبیل بودم. درست به یاد ندارم اما از یکی از همکلاسی های سابق شنیدم که در اولین روزهای سال ۱۳۷۷ که کمتر از یک ماه از رفتنت نگذشته بود ظاهرن یکی از اساتید در اولین جلسه ی بعد از عید نوروز، سال جدید را تبریک گفته بود و خانم کمالی در کمال بهت و اندوه فریاد زده بود که «شما نمی دانید که ما عزیزمان را از دست داده ایم». هنوز تکیه کلامهای تو در گوشم زنگ می زند. یاد روزها و ساعت هایی که در کلاس کنار هم می نشستیم آزارم می دهد. چرا قدرشناس وجود نازنینت نبوده ام؟ نمی دانم چرا این روزها بی قرار تو هستم. دوستان زیادی داشته ام و دارم اما تو مثل هیچ کدامشان نبودی و هیچ هم کس نمی تواند مثل تو باشد.

مرتضا جان! نمی دانم حالا که برای تو می نویسم کجا هستی و نمی دانم که نامه ام را چطور به دست تو برسانم اما خوب می دانم که نامه ام را خواهی خواند و بی صبرانه منتظرم که یک روز جواب بدهی.

همیشه می خواهم از چیزهایی بنویسم که حالم را خوب می کنند. شاید تو می دانی و می بینی که روزهای دشواری را می گذرانیم اما همین که به یادت باشم و از تو بگویم و بنویسم برایم کافی است و حالم را بی نهایت خوب می کند.

یاد تو همیشه در دل و جان من جاری است و به عشق تو و با یاد تو من حالم خوب است.

مطالب مرتبط

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

دسته بندی ها

6 پاسخ

  1. سلام داداش
    اولین بار که خودت این متن رو برام خوندی حسابی گریه کردم نوشته هات با اون صدای دلنشین و گوش نوازت دل هر شنونده و خواننده ای رو به تفکر وادار میکنه
    با اینکه هرگز از این موضوع برام حرف نزده بودی اما انگار در لحظه لحظه این خاطره حضور داشتم
    برات آرزوی توفیق در نوشتن دارم و برای دوست مرحومت آرزوی رحمت واسعه پروردگار

    1. سلام
      ممنونم خواهرجان. خوب می دانید که همیشه از شما یاد گرفته ام و این برای من بسیار باارزش هست. درس هایی که به من آموخته اید در هیچ کلاس و مدرسه ای نیاموخته ام.

  2. سوختم
    علیرضایی که نوشتی یادت هست بیشتر وقتها به منزل داییش می رفت؟
    این علیرضا هم اسفند سال ۹۹ به رحمت خدا رفت

    1. ای وای ای وای. هنوز هم دفتر شعرهای علیرضا را از یاد نبرده ام،
      ” شب است و تازه،
      ستاره ستاره که می شماری،
      شماره شماره نبوغت می شکفد…”
      امشب دلم گرفته بود و بعد از مدتها می خواستم بنویسم،
      می خواستم به صفحه سفید کاغذ و قدمهای قلم بسپارم خودم را
      افسوس که خبر رفتن علیرضای نازنین حالم را هزاران بار خراب تر کرد.
      روح پاک و بلندت همیشه آرام علیرضای دوست داشتنی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *