روستا

ساعت ۱۸ امروز دومین جلسه از دوره کوچینگ محصول آموزشی برگزار خواهد شد. مدرس این دوره خانم ناهید عبدی هستند که من به واسطه فضای دیجیتال و از طریق وب سایت و صفحه اینستاگرام، با کارهای ایشان آشنا شده ام و بعضی از محصولاتشان را خریده ام یا در بعضی از دوره هایی که برگزار کرده اند شرکت کرده ام. به یقین آقای شاهین کلانتری و خانم ناهید عبدی دو نفر از تأثیرگذارترین افراد در زندگی من هستند و به نوعی سعی کرده ام به هنگام نشر نوشته یا اثری از خودم حتمن اسم این دو معلم راستین و دوست داشتنی را هم در کارهای خود بیاورم. امروز به بهانه برگزاری دومین جلسه از دوره ای که اسم بردم و بنابر قولی که داده ام می بایست محتوایی تولید و منتشر کنم. از آن جایی که طی یک هفته گذشته بنا به دلایلی -و البته این بار نه بهانه هایی واهی- نتوانسته ام تمرین های جلسات صفر و اول دوره را انجام بدهم تصمیم گرفتم به عنوان تمرینی برای جلسه اول یکی از یادداشت های روزانه یا خاطراتم را بازنویسی و منتشر کنم. البته مصمم هستم تا این کار را در فواصل زمانی بسیار کوتاه و به صورت روزانه انجام بدهم و امیدوارم که این بار در مورد تصمیم مهمی که گرفته ام محکم تر عمل کنم و پشت کار بایستم. امروز یادداشت روز ۳۰  آذر سال ۱۴۰۰ را بازنویسی و منتشر می کنم. بدون هر مقدمه و توضیح دیگری شروع می کنم:

ساعت نزدیک ۳  بعد از نیمه شب است. امروز آخرین روز از آخرین پاییز قرن ۱۴ شمسی است. باد شدیدی می وزد. لنگه های درها و پنجره ها به شدت به هم می خورند. صدای باد به طرز وحشتناکی آرامش و سکوت شب را برهم زده و به مانند زوزه های گرگی که در دل شب پرسه می زند ترس آور است.

بی دلیل بیدار شده ام. کششی درونی وادارم می کند که بنویسم و من سریع قلم و کاغذ برمی دارم. سوال تقریبن همیشگی در ابتدای نوشتن یقه ام را سفت می چسبد: چه بنویسم؟ از چه چیزی بنویسم؟ از باد؟ از صدای باد؟ از ترس؟ از این که باد آرامش شبم را برهم زده؟ از این که پاییز تمام شده و ما در اردبیل هنوز چشم مان به سفیدی برف روشن نشده؟ از این که باد را دوست دارم یا نه؟

همین سوال ها کافی هستند تا به قول شاهین کلانتری دست و قلمم گرم شوند. نمی دانم چرا ولی ناخودآگاه یاد خانه قدیمی پدر و پدربزرگ در روستایمان به سرم می افتد. برای یک لحظه فکر کردم که در زمانی که ما زندگی می کنیم و به لطف تکنولوژی زندگی برای ما راحت تر و ساده تر شده، در زمان جوانی پدرم آن هم در آن روستا زندگی چه سخت هایی داشته است. برای همین می خواهم نمایی کلی از خانه پدری در روستا را به تصویر بکشم.

روستای پدری ما عزیزبیگلو و به عبارت امروزی عزیزلو نام دارد. ظاهرن جد بزرگ پدر عزیز نام داشته و اولین شخصی بوده که در روستا ساکن شده و بعدها نام روستا را از نام ایشان گرفته اند. روستای عزیزلو از توابع شهرستان گرمی بوده،  حدود ۱۱۰ کیلومتر با اردبیل فاصله داشته و مسیری نسبتن بسیار زیبا و مناسب البته به جز در فصل برای دسترسی دارد. عزیزلو روستایی مرزی است که پاسگاه مرزی مشرف بر آن در بلندی های اطراف کاملن قابل رویت است. تا حدود ۱۰ سال پیش به جز یک یا دو خانواده در آن ساکن نبوده اند و این روزها هم بعد از بازسازی بعضی از خانه های قدیمی و احداث تعدادی انگشت شمار واحد مسکونی جدید حداکثر سه خانواده به طور دائمی ساکن هستند. مسیر ماشین رو برای دسترسی به روستا از جاده اصلی گرمی حدود ۷ کیلومتر است که در عین زیبایی خیره کننده آن در فصول گرم، تردد در آن در زمستان کار آسانی نیست.

یک لحظه خودم را به اعماق زمان می سپارم و خانه پدری را حدود ۴۵ تا ۵۰ سال پیش جلوی چشمانم می بینم. خانه ای کاملن ساخته شده از سنگ و کاه و گل با ارتفاعی بسیار کم و به اصلاح ما ترک زبان ها: «ایکی گوُز بی دهلیز» یعنی دو اتاق و یک هال. حتا تصور یک لحظه زندگی در آن شرایط برای من آسان نیست:

هوا سرد است و برف با شدت هرچه تمام می بارد. هیچ خبری از امکانات و راحتی های امروزی مثل برق، گاز، تلفن، لوله کشی آب، آبگرمکن، بخاری و … نیست. پدر و مادر و دو فرزند خردسال زیر نور چراغ های نفتی در خانه ای کاهگلی نشسته اند و زوزه های باد یک لحظه هم امانشان نمی دهد. کودکان ۵ و ۶ ساله از صدای باد وحشت کرده اند. یک لحظه تصور کنید کودکی با این سن و سال در شرایطی که گفتم بخواهد از سرویس بهداشتی آن هم در حیاط استفاد کند و به این ها پارس کردن های بی وقفه سگ های روستا در مقابل زوزه گرگها را هم اضافه کنید. هیچ خبری از تلویزیون و گوشی موبایل و زندگی هوشمند این روزها نیست. کودکان خردسال خودشان را محکم به پدر و مادر چسبانده اند و تکان نمی خورند. رگه هایی از باد داخل خانه کوچک می چرخد و شعله های چراغ گردسوز را می رقصاند. با هر حرکت کوچک شعله های چراغ، سایه هایی ترسناک روی دیوارهای کاهگلی خانه پیش چشمان کودکان نقش می بندد. بچه ها فقط به انتظار رسیدن صبح در آغوش پدر و مادر آرام می گیرند.

به جز یکی دو تا اسب و الاغ وسیله ای برای رفت و آمد نیست. با آن شرایط آب و هوایی در زمستان، برای رسیدن به جاده اصلی دست کم نصف روز راه است. در این شرایط ساده ترین امکانات بهداشتی و درمانی در حد یک قرص یا شربت تب بر در خانه نیست و تصور بیماری یک کودک و فکر رساندنش به نزدیکترین مرکز درمانی آن هم با حداقل امکانات چقدر دلهره آور می تواند باشد.

خودم را جای پدر و مادرم می بینم. فرزند ۶ ساله ام چشم های معصومش را به چشمانم دوخته و یک لحظه هم از بند نگاه هایش نمی توانم آزاد شوم. کودکم از درد به خود می پیچد و گونه های گل انداخته اش در آتش تب می سوزد. کاری از دستانم برنمی آید. نوازشش می کنم و سعی می کنم تا آرام بگیرد.

کودک امیدوار به فردا چشم از چشمان پدر برنمی دارد. پدر از درون درد می کشد اما هنوز لبخند کمرنگش را از فرزندش دریغ نمی کند. کودک به آغوش پدر و مادر امیدوار است اما آن ها خوب می دانند که آغوششان آخرین جایی است که آرام خواهد گرفت.

به قول استاد اخوان ثالث: در هیاهوی آن «شب و کولاک رعب انگیز و وحشی» و در آن «زمستان سیاه مرگ مرکب»، کودک آرام و بی صدا پرپر می شود و پر می کشد.

مطالب مرتبط

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

دسته بندی ها

3 پاسخ

  1. با عرض سلام و خداقوت
    بی شک دوران کودکی و خاطراتش آنچنان در ذهنمان حک شده و گفتن از ایام گذشته و خاطرات کودکی دلچسب و شیرین است عالی نوشتین .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *